چنین مادرانی معمولاً با موقعیتهای بسیار بحرانیتر و پُرفشارتری روبهرو هستند. آنها ممکن است احساس طردشدگی کنند و حتی روش زندگی خود را زیر سؤال ببرند. گاهی اوقات این مسئله برایشان مطرح میشود که آیا اصلاً زندگی ارزش تحمل دارد یا خیر. مادر تنها، در لحظه سخت زندگیاش یعنی جدایی ممکن است به طور موقت به این نتیجه برسد که بهتر است فرزندش تنها هدف اصلی زندگی او باشد. او خود را فدای نیازهای کودکش میکند، درست مثل وضعیتی که در مورد کودک لوس وجود دارد. او برای کودکش کارهای زیادی انجام میدهد و کم کم مانع رشد و تقویت قدرت ابتکار عمل در او خواهد شد. او کودک خود را به عنوان زوج یا شریک خویش میپندارد. در نتیجه به او قدرت فراوانی میدهد. کودک میآموزد که باید چنین قدرتی داشته باشد و حاضر نیست برای تطابق خود با نیازهای مدرسه یا همسالانش، آن را از دست بدهد. خطرهای دیگری نیز متوجه معضل تک والدی است و آن وابستگی این گونه بچهها به مراقبین جانشین در ساعات کاری والد است. گاهی، پدربزرگ و مادربزرگ مراقبت از کودک را بر عهده میگیرند. در این صورت وضعیت کودک قابل قیاس با وضعیت کودک لوس و نازپرورده میشود. پدربزرگها و مادربزرگها در مقایسه با والدین توجه بیشتری به نوههای خود دارند و هر چیزی را که میخواهند در اختیارشان میگذارند. کودک احساس میکند بسیاری از بزرگترها دوستش دارند و نیازی نیست که دیگر خواهران و برادران خود یا بچههای دیگری را در این توجه شریک کند. او میآموزد که با بزرگترها، فریبکارانه یا وابسته و یا مسلط و با اقتدار ارتباط برقرار کند. مادر ممکن است گرفتار مشکلات مالی و اجتماعی بوده و هیچ چارهای نداشته باشد جز این که کودکش را در دنیای دو نسل از والدین پرورش دهد. او ممکن است به خاطر جریحهدار نکردن احساسات والدینش نتواند از آنها بخواهد که از تشویقهای زیاد خود بکاهند. حتی گاهی ممکن است میان او و والدینش در مورد نحوه تربیت فرزندش بحث و جدل پیش بیاید، و این تضاد بین افرادی که از کودک مراقبت میکنند باعث سرگردانی کودک شود. تواناییهای کلامی بچههایی که با چنین بزرگسالانی زندگی میکنند، رشدی زودهنگام دارد. آنها قادرند به خوبی احساس خود را بیان کنند. گاهی ممکن است در هنگام نیاز به تلاش، از بزرگترهایشان انتظار توجه و کمک داشته باشند. آنها با بیان حرفهایی مشابه بزرگسالان خود و یا استفاده از روشهای منطقی آنان ممکن است با قدرت بزرگترها رقابت کنند. در ازدواجهایی که آسیبی ندیدهاند ولی زوجین روشهای متضادی دارند، ممکن است سندرم کمآموزی در بچهها رشد کند. در این گونه زندگیها، گر چه پدر و مادر وجود دارند، ولی ممکن است درباره همه مسائل با هم تضاد داشته باشند. عدم توافق و تضاد به ویژه در روشهای مختلف تربیتی چشمگیر است. در محیط زندگی این گونه کودکان، نزاع دائمی بر سر قدرت، حاکم است. گرچه ممکن است یکی از والدین فرد مورد علاقه کودک باشد، ولی معمولاً سعی میکند که هر دو را خوشحال و راضی کند. والدین با نزاع بر سر قدرت، در واقع کودکی را که در انتخاب یکی از آنها مردد است، تحت فشار قرار میدهند.
در وضعیتی که هر یک از والدین، کودک را با زور به سوی خود میکشد، حتماً با بچهای که خود را بین زمین و هوا معلق میبیند، همدردی خواهید کرد. در واقع او نمیتواند به هیچ طرفی بگریزد. حتی نمیتواند کاری خلاف میل آنها انجام دهد. طبیعت متضاد طلاق یا چنین زندگیهایی، کودکان را در هر سنی دچار سندرم کمآموزی میکند. وضعیت تحصیلی دانشآموزانی که قبلاً عالی بودهاند، در دوره پایانی دبیرستان ممکن است به یکباره تغییر کند. علت تغییر یاد شده احتمالاً این است که آنها دیگر نه میخواهند والدینشان را خوشحال کنند و نه نگران خوشحال کردن پدر یا مادری هستند که دیگر در کنارش زندگی نمیکنند. طلاق، هم میتواند باعث شتاب و تندی بیشتر الگوهای کمآموزی شود و هم علت اصلی کمآموزی باشد. هر چه طلاق پرجدالتر و خشونت آمیزتر باشد، آشفتگی روحی کودک شدیدتر خواهد شد.