در بیشتر خانوادهها گاهی اوضاعی پیش میآید که طی آن یکی از والدین به طور ناخودآگاه قدرت دیگری را خدشهدار کرده، او را خلع سلاح میکند. این فرد تخریبگر، عموماً نتایج کارهایش را برای همسر یا فرزندانش مخرب نمیداند و حتی فکر میکند انجام آنها برای درست شدن همسر یا فرزندش کاری لازم بوده است. در کتابهای روان شناسی رشد کودک، همواره از رقابت و چشم و همچشمی بین خواهران و برادران صحبت میشود، اما در کتابهای تربیتی به ندرت درباره موضوع رقابت بین والدین صحبتی به میان میآید. رقابت بین والدین برای جلب محبت کودکان، معمولاً در والدین مطلقه دیده شده و در واقع در خانوادههایی که پدر و مادر با هم زندگی میکنند، نیز این مسئله مکرراً به صورتی ظریف به چشم میخورد. والدینی که درگیر رقابتند متوجه کارهای خود نیستند و نتایج آن را نمیپذیرند. در وضعیتی که رقابت به وجود میآید، بیشک افرادی برنده و افرادی بازنده خواهند بود. در چنین شرایطی، پدر یا مادر بازنده قدرت خود را در برابر فرزندش از دست داده و احتمال کمتری دارد که کودک با الگویی فاقد قدرت، همانندسازی کند. مشکل این نوع رقابت آن است که یکی از والدین، «خوب» یا «باهوش» جلوه میکند و دیگری «پست و سخیف» شده و «بد و خرفت» جلوه میکند. کودکان درگیر این نوع روابط، یا به سمت یکی از والدین خود میروند و یا به طور جداگانه یا با هم، اهمیت خود را از دست میدهند.
اثر مهمی که این وضعیت بر کودکان دارد، کم کردن فرصت بچهها برای تطبیق و همانندسازی با والدین همجنس خود است. آنها حتی اگر اوایل با والدین همجنس خود همانندسازی کنند، به هنگام بلوغ معمولاً با والدی که با وی همانندسازی کردهاند به جنگ و نزاع میپردازند. اثر دیگر بازی خطرناک والدین میتواند به وجود آمدن حس عدم کفایت در هر یک از آن دو به عنوان پدر یا مادری که به صورت تک افتاده یا لاستیک یدک دیگری شده است، باشد.
حالت شماره 1: وقتی پدر عصبانی است
در چنین خانوادهای، پدر خارج از خانه فردی قدرتمند و موفق به نظر میرسد و مادر مهربان و اهل مراقبت از اهالی خانه. با نگاهی عمیقتر به این خانواده، پدری را میبینیم که «نه» بزرگی بر پیشانیش حک شده است. او با تحکم و سختگیری، بیشتر کارهایی را که کودکانش مایل به انجام آن هستند ممنوع میکند. به این ترتیب، کودکان میآموزند با درخواست از مادر مهربان و فهمیده خود، از قدرت و سختگیری پدر بگریزند. مادر چنین خانهای یا سعی دارد پدر را برای تغییر در تصمیم اولیهاش متقاعد کند و یا به گونهای پنهانی به کودکان خود اجازه انجام فعالیتهای مورد علاقهشان را میدهد. بچهها به سرعت میآموزند که برای رسیدن به خواسته خود فریبکاری چقدر لازم است. این حالت، بدتر از این هم خواهد شد. زیرا با بزرگتر شدن کودکان، پدر بیشتر متوجه میشود که قدرتش در خانواده رو به افول گذارده و در حالی که تلاش میکند تا با این وضعیت مبارزه کند، زورگوتر و جبارتر میشود. مادر نیز در واکنش به قدرت رو به افزایش پدر، مجبور میشود از فرزندانش دفاع کرده و به آنها پناه دهد. او با ناامیدی، راههای جدیدی را برای از بین بردن قدرت همسرش کشف میکند و در عین حال معتقد است که این کار را به خاطر فرزندانش انجام میدهد. دختران این نوع خانوادهها گر چه با مادران خود همانندسازی میکنند، اما احتمال زیادی دارد به سمت موفقیت حرکت کنند، زیرا مادرشان را فردی پرقدرت مییابند. پسران این نوع خانوادهها، به سوی عدم موفقیت خواهند رفت. آنها الگوی مؤثری را در پدر خویش نمییابند و از نظر آنها، پدر، گر چه فردی سخت کوش است، ولی در واقع فاقد قدرت و پست و بیچاره است. آنها احتمالاً هم از پدر خود میترسند و هم نسبت به او خشم و نفرت دارند، اما احتمال رقابت با پدرشان اصلاً وجود ندارد.
وقتی به گذشته و ابتدای این ازدواج نگاه میکنیم، رد پای نوعی زندگی معمولی و سنتی را در آن مییابیم. پدر، نانآور خانه است و کلیه تصمیمات اصلی را میگیرد. مادر نیز این الگو را دوست دارد و از آن لذت میبرد؛ البته تا زمان تولد بچهها. اگر چه ممکن بود مادر بتواند در خارج از خانه مشغول به کار شود، ولی به نظر نمیرسد در پی یافتن یا حفظ شغلی هدفدار بوده است. او حتی اگر در خارج از خانه کار کند نقش اصلیش مسئولیتی است که در برابر فرزندانش و کارهای خانه دارد. در اوایل زندگی، پدر حرف آخر را در خانه میزد و تصمیمگیری نهایی با او بود. مادر با آگاهی در مورد ناتوانیش در برابر پدر و سرمایه گذاریهایی که روی فرزندانش کرده بود، تصمیم میگرفت که شخصاً راهنمای بچههایش باشد و از آنها مراقبت کند.
حالت دوم: وقتی مادر عصبانی است
مثل حالت قبل ولی برای دختران. در این حالت مسیری است که شوهر طی میکند تا از همسر خود یک موجود ترسناک بسازد. در این حالت، هم پسران و هم دختران بچههایی ناموفق خواهند شد. مردانی که از زنان خود یک موجود ترسناک میسازند، مردانی مهربان و دوست داشتنیاند و غالب زنانی که از بیرون به خانواده آنها مینگرند، او را مردی درست و کامل میبینند. این مرد، بخشنده، با محبت و آرام است. او دوست دارد درباره احساسات صحبت کند. از روشهایی که در تربیت بچههایش به کار میبرد، لذت برده و خود را پدری خوب و آرام میداند. او به ندرت آرامش خود را از دست میدهد و گاهی درباره تفاوتهای فکری بین خود و فرزندانش نیز صحبت میکند.
بچهها میدانند که میتوانند درباره مسائل مختلف با پدرشان گفت و گو کنند. پدر، آنها را خوب درک میکند. این پدر، هرگز متوجه نمیشود که رقابتی بین او و زنش در حال شکلگیری است. او احساس میکند پدری خوب است و نمیتواند بفهمد که چرا زنش تا این حد اهل نظم و کنترل شده است. اگر این حالت تا این جا به نظرتان آشنا میرسد، به این دلیل است که گهگاه مادران ترسناک را در برنامههای تلویزیونی دیدهاید. به این ترتیب، میتوان گفت حتی برنامههای خانوادگی و تلویزیونی پرطرفدار نیز میتوانند تأثیری منفی و آشفتهساز بر اعضای خانواده بگذارند. البته نظم و مقررات باید تا حدودی در خانه وجود داشته باشد. بچهها باید راهنمایی شوند؛ زیرا پدر، یک دوست خوب است. او به زنش این فرصت را میدهد که ناظر بر اجرای قوانین حاکم بر خانه و بچهها باشد. پدر چندان توجهی به ایجاد این قوانین ندارد و مادر آشکارا نیاز کودکانشان به راهنمایی شدن را تشخیص میدهد. مادر، قوانینی برقرار میکند. در این جا بده بستانی شکل میگیرد، یعنی مادر قوانین را وضع میکند و پدر یا آنها را میشکند و یا حداقل به شکل زیرکانهای فرزندانش را در یافتن گریزگاههایی از قوانینی که مادر وضع کرده، هدایت میکند. به نمونه زیر توجه کنید:
صحنه اول
تصمیم گرفته شده که بچهها قبل از این که تلویزیون تماشا کنند، تکالیفشان را انجام دهند. مادر و پدر با این قوانین موافقت کردهاند. این قانون طی جلسهای خانوادگی در روزی تعطیل و در شرایطی که مادر اصرار میکرد، به شور گذاشته شد و این قانون که اصولاً مخالف خواستههای پدر و فرزندان بود، وضع شد. امروز اولین روز هفته است. مادر وقتی وارد هال میشود «محسن» را در حال تماشای فوتبال میبیند.
مادر: «محسن! تکالیف درسیات را انجام دادهای؟»
محسن (جواب نمیدهد)
مادر: «محسن! آیا هنوز تکالیفت را تمام نکردهای؟ قانون جدید را که شب پیش به همراه پدر تصویب شد، به خاطر داری؟»
محسن: «بله... یک لحظه صبر کن. وای مادر! این بازی خیلی مهم است.»
مادر اتاق را ترک میکند و چند لحظه بعد دوباره بازمیگردد:
«محسن بازی هنوز تمام نشده؟ تو باید تکالیفت را انجام دهی.»
محسن (سرش را آرام بالا میآورد) : «پدر گفت میتوانم بعد از بازی آنها را انجام دهم. مسابقه نهایی جام قهرمانی فوتبال است.»
مادر با ناراحتی اتاق را ترک میکند: «فقط میگوید پدر گفت، پدر گفت. پس من چی؟»
صحنه دوم
بازی تمام شده، و پدر و محسن نشستهاند و درباره بازی با هم صحبت میکنند.
مادر: «محسن! تو گفتی بلافاصله بعد از بازی تکالیفت را انجام میدهی (رو به همسرش) عزیزم! قانونی را که در جلسه خانوادگی گذاشتهایم، به یاد داری؟»
محسن: «وای مادر! من و پدر با هم صحبت میکنیم. کمتر فرصت گیر میآوریم که با هم صحبت کنیم. من در عرض چند دقیقه تکالیفم را انجام میدهم.»
پدر (رو به مادر) : «عزیزم! این یکی باید از آن قانون مستثنی باشد. محسن در چند دقیقه تکالیفش را مینویسد. تازه بحثمان به جاهای حساس خود رسیده است.»
مادر (در حالی که اتاق را ترک میکند و شدیدا احساس ناتوانی دارد) آرام زیر لب غرغر میکند: «چه قانونی!»
صحنه سوم
مادر (وارد اتاق میشود. دیگر صبرش تمام شده و عصبی است با جیغ و داد فریاد میکشد و لحن صدایش عصبی است) : «محسن! بهتر است تکالیف را انجام بدهی. رفوزه میشوی. ساعت 10 شب است. نباید تمام شب را به صحبت کردن و حرف زدن بگذرانی.»
محسن: «وای مادر! چرا فریاد میزنی؟ خب، انجام میدهم. الان برای تمرکز روی درس دیر شده، فکر کردم بهتر است بخوابم و صبح زود آنها را انجام بدهم. (با صدایی آشفته و عصبی) نگران تکالیف من نباش. تکالیف مال من است نه شما. خودم هم آن را انجام خواهم داد. مادر! تو هیچ وقت به من اعتماد نداری.»
پدر (رو به همسرش) : «همین طور که گفت بهتر است عزیزم! دلیلی وجود ندارد که عصبی شوی. محسن تکالیفش را صبح فردا انجام میدهد. تکالیف پس از خواب خوب شبانه، خیلی سریعتر انجام میشود (با صدایی آرام خطاب به محسن) شب به خیر پسرم! راحت بخوابی. مطمئن باش میتوانی تکالیفت را صبح انجام دهی.»
محسن با این فکر که مادرش واقعاً آدمی غرغرو است، به خواب میرود. او تصمیم دارد صبح فردا تکالیفش را انجام دهد. پدر جلوی تلویزیون نشسته و متعجب است که چرا همسرش این قدر عصبی و غرغرو شده. مادر، در کنار پدر جلوی تلویزیون نشسته و احساس خستگی میکند. از این که آرامشش را از دست داده، عصبی است. ای کاش میشد شوهرش به او بیشتر کمک میکرد. نمیداند چرا نتوانسته کاری کند تا بچهها بیشتر به حرفهای او گوش کنند. او مطمئن است که محسن باز هم تکالیف درسیاش را انجام نمیدهد. وقتی صبح روز بعد زنگ ساعت به صدا درمیآید، او دوباره خوابش میبرد. مادر مطمئن است حتی پس از این که دوباره ساعت زنگ بزند یا این که برای سومین و چهارمین بار محسن را صدا کند، پسرش نمیتواند خود را از رختخواب بیرون بکشد. وقتی مادر غرغر میکند که سرویس مدرسه رفته و او جا مانده است، پدر میگوید سر راهش به محل کار با ماشین او را به مدرسه میرساند. خشم مادر شدیدتر میشود. او میداند که باید منتظر جلسه بعدی والدین با معلمان باشد و باز بدون این که شوهرش به آن جلسه بیاید، باید دوباره به صحبتهای معلم، تنهایی گوش دهد که میگوید: «محسن پسر باهوشی است، اگر فقط میشد فکرش را برای انجام تکالیفش به کار بیندازد و به جای این که دنبال نقشه فرار از آن باشد، میتوانست دانشآموز برجستهای شود.» محسن از نظر معلمش، مادرش و در آیندهای دورتر از نظر پدرش، پسری باهوش است ولی باهوشی که سندرم کمآموزی تحصیلی دارد.
این نمایش، یعنی وقتی «مادر عصبانی میشود» سندرم کمآموزی را در دختران نیز پرورش میدهد. دختران این نوع خانوادهها نیز ناموفق هستند، زیرا آنها مادرشان را بدخلق و ناتوان دیدهاند و یقیناً او را برای خود الگویی مناسب نمیدانند. این دخترها بیشتر ترجیح میدهند دختران کوچولوی پدرشان باشند و بدون تلاش، او را خوشحال کنند. پسران این خانوادهها، از همانندسازی با پدر خود رضایت دارند. آنها دوست دارند مهربان و قدرتمند باشند. بدبختانه پیامی که از پدرشان دریافت میکنند، باعث رشد موفقیت تحصیلی در آنان نمیشود. این پیامها که «مادر را ول کن»، «معلم را حذف کن» و به «قوانین بیتوجه باش» پیامهایی منفی و پرخاشگرانهاند. «انجام دادن کاری که دلت میخواهد و ناتمام گذاردن هر چیزی تا زمانی که احساس آمادگی برای انجامش بکنی» نیز از این دست پیامها است؛ این آمادگی به ندرت در فرزند میشود.
حالت سوم: وقتی پدر یک اطاعت کننده است
این حالت، عمدتاً در خانههایی دیده میشود که مادر خانواده روانشناس، کارشناس مسائل تربیتی و یا کارشناس مسائل اجتماعی است یا این که دوره کلاسهای تربیتی را گذرانده است. از سوی دیگر همسران این زنان ممکن است پزشک، مهندس یا راننده کامیون بوده و دورههای تربیتی را نگذرانده باشند. تفاوت اصلی آنها در این است که مادر درباره روشهای بهتر رشد در کودکان، آموزش دیده و پدر آنها را نیاموخته است. بنابراین، مادر مصمم است که مسئولیت راهنمایی همسرش در مورد تربیت بهتر پسرشان را بر عهده بگیرد و پدر را هدایت کند:
مادر، مطمئن است که پسران به پدران خود به عنوان الگویی مردانه و مناسب نیاز دارند. در نتیجه این مسئله را به همسرش یادآوری میکند. مرد خوشحال شده و خیال دارد با پسرش به پارک برود و یا در هر فرصت مناسب به تماشای بازی فوتبال بروند. در آغاز به او گفته شده که برای شروع ارتباط خوب و مثبت باید با پسر کوچکش بیشتر بازی کند. او هم همین کار را میکند. او به نرمی با فرزندش صحبت کرده و به طرفش میرود، غذایش را میدهد و حتی کهنهاش را هم عوض میکند. پسرها بامزهاند! تا این جا در ظاهر همه چیز خوب پیش میرود. پدر شاد و خوشحال است از این که همسرش روانشناسی کودک را خوب میداند، پس میتواند به دانستههای همسرش و هدایتی که او در تربیت فرزندشان بر عهده گرفته، اعتماد کند.
در حدود 2 سالگی کودک، مشکل شروع میشود. پدر مسئولیت یک روز کودک را بر عهده دارد و متوجه حس کنجکاوی و خرابکاری دائمی فرزندش میشود. او میبیند که چگونه کتابها و کاغذها پاره میشوند. این کار کودک از نظر او وحشتناک است. پدر خونسردی خود را از دست میدهد. پسرش را با اوقات تلخی در حالی که جیغ میزند و گریه میکند در تختخوابش میگذارد. مادر در بدو ورود به اتاق نشیمن، آنجا را درهم و برهم و پر از کاغذ و ورق پاره میبیند، پدر پریشان و ناراحت است و پسر کوچولوی مادر در تختخوابش مرتبا جیغ و داد میکند. مادر در اولین گام، با کمک علم روانشناسی کار خود را شروع میکند. او بلافاصله کودک را از تخت بیرون آورده و با او مشغول صحبت میشود. او را آرام میکند و میگوید همه چیز درست میشود و پدر بیچاره فقط کنترل خود را از دست داده و عصبی شده است.
کودک آرام میشود. مادر گام دوم را برمیدارد تا درباره چنین شرایطی و پیدا کردن راهی بهتر در آینده، با پدر گفت و گو کند. او به همسرش میگوید باید در مورد رفتار مناسب به پسرشان توضیح بدهد و از اوقات تلخی با کودک اجتناب کند، زیرا تنبیه کردن به عزت نفس کودک لطمه میزند و باعث میشود پسر از پدرش خشمگین و متنفر شود. مادر، مفهوم تقویت مثبت را به همسرش توضیح میدهد. شوهر نمیداند چرا عصبی شده و از عصبانیت خود بسیار ناراحت است. او ترجیح میدهد دوباره امتحان کند و میخواهد فقط از تقویت مثبت استفاده کند، نه تنبیه. اگر چه اطمینانی به انجام آن در صورت بروز همان شرایط ندارد، ولی هر چه باشد همسرش دورههای تربیتی را گذرانده و حتماً میداند که باید چه کار کرد.
پدر سعی خود را میکند، ولی وقتی آن اتفاق باز هم رخ میدهد، نمیتواند خود را کنترل کند. او فکر میکند بهتر است فقط زنان به پرورش فرزندانشان بپردازند و کار دیگری انجام ندهند. او فکر میکند اگر فقط میتوانست فعلاً قید بازی با پسرش را بزند و صبر کند تا او به سن مناسب و قابل کنترل برسد، احتمالاً کارها بهتر پیش میرود. حتی شاید بهتر باشد دوباره درس بخواند یا تا پاسی از شب کار کند. اگر روزهای تعطیل کار کند که یقیناً منجر به گرفتن ترفیع میشود، میتواند پول بیشتری پسانداز کند و احتمالاً با سرعتی بیشتر کارهای متنوعتری برای پسرش خواهد کرد. نتیجهای که پدر میگیرد، در حال حاضر: «سخت کار میکنم و وقتی پسرم بزرگتر شد با او بازی میکنم.» نتیجهای که مادر میگیرد: «امیدوارم شوهرم بیش از حد کار نکند، ولی به هر جهت او نمیتواند از پس بچه خوب بربیاید. پس حداقل من میتوانم آن دو را در مسیری درست بیاندازم.» نتیجهای که پسر میگیرد: «پدرها هیچ وقت در خانه نیستند. تمام پدرها مشغول کارند. پدر من گیج و بیخیال است. من یقیناً نمیخواهم مثل پدرم شوم.»
در این زمان است که پدر اطاعت کننده به پدری ترسناک تبدیل شده و این قصه همچنان ادامه دارد.
حالت چهارم: وقتی مادر منفعل است
در وضعیتی که مادر منفعل رفتار میکند و منجر به سرکشی دختر نوجوان خود میشود، ارتباطی فریبکارانه و توطئهآمیز بین پدر و دختر شکل میگیرد. این اتحادی خاص است که پدر و دختر کوچولوی کامل او با هم انجام میدهند. در این حالت، نه تنها مادر نقش چندان باهوشی ندارد بلکه تا حدی پایینتر از مرز هوشیاری است.
بعضی از این دختران میگویند والدینشان (خصوصا پدرانشان) دیگر آنان را دوست ندارند و باید کسی را دوست داشته باشند که دوستشان بدارد. وقتی چنین دختری در مقابل دیگری قرار میگیرد، به اشتباه فکر میکند عاشق اوست یا او را دوست دارد، در نتیجه احساس آرامش میکند. هنگامی که از طرف وی نیز طرد میشود، سراغ فرد دیگری رفته و همین طور احساس طرد شدن کرده و حس بدی پیدا میکند. او مجدداً دعوتها و دعوتهای بعدی را میپذیرد به این امید که شاید او را دوست بدارند و پذیرایش باشند.
در بعضی دیگر از دختران، این طغیانها آرامتر به چشم میخورد، مثل: اشتهای بیش از حد، بیاشتهایی عصبی و خودکشی که همگی راههای نیرومندی برای بروز حس فقدان کنترل بر زندگی است. این بیماریها باعث میشوند والدین حس کنند کاری از دستشان برنمیآید و به سرزنش یکدیگر بپردازند. این بیماریها، کنترل نوجوان یا جوان را به دست والدینش میدهد. ایما و اشارههای بین پدر و دختر که مادر را تبدیل به موجودی منفعل و بی اراده کرده بود، اکنون بین پدر و مادر انجام میشود. وقتی پدر هم به دختر نه میگوید، او احساس میکند که پدر و مادرش او را طرد کردهاند.
بعضی از نوجوانان سرکش، عمه، خاله، عمو، دائی، پدربزرگ، مادربزرگ یا دوستان والدینشان که از آنها در برابر والدینشان جانبداری میکنند را یافته و به آنها در بازیهای گرگ و میش خود نقشی میدهند. آنها ممکن است به این افراد شکایت کنند که والدینشان یکدیگر را دوست دارند، ولی آنها را دوست ندارند. آنها، همچنان در پی جانبداری پدر از خود، علیه مادر هستند تا باز هم احساس آرامش کنند، ولی در چنین شرایطی پدر و مادر همه چیز را رها کردهاند و تسلیم شدهاند. در این شرایط بقیه بزرگترهای ساده و خوشنیت برای این نوجوانان سرکش، احساس دلسوزی میکنند و آنها را به خانههایشان میبرند و به طور ناخودآگاه به آنها کمک میکنند. همین واکنش آنها گاهی این نوجوانان را برای همیشه با والدینشان بیگانه میسازد.
در بعضی خانوادههایی که زن و مرد تقریباً همیشه در حال جنگ و دعوا هستند، هر چهار حالت فلاکتبار یاد شده ممکن است همزمان رخ دهند. والدین، گر چه با مشکلات مربوط به ازدواج خود آشنایی دارند ولی عموماً از اثرات این بدبختیها بر فرزندانشان آگاه نیستند. به هر حال موفقیت تحصیلی بچهها و الگوی رفتاری آنان نشان دهنده دعواهای والدین است. در خانوادههای اهل جنگ و دعوا، برندهها و بازندههایی پرخاشگر و بعضاً منفعل و پرخاشگر وجود دارند. گاهی اوقات اگر خانواده خیلی اهل جنگ و دعوا باشد تمام بچهها بازنده هستند، هر چند که ممکن است باختن از نظر آنها به گونهای دیگر معنی شود. بارزترین نمونه یک خانواده متضاد که بچههای آنان - چه دختر و چه پسر - بازنده هستند، خانوادهای است که دختر، دختر کوچک بابا باشد و پسر با رفتار پرخاشگر و منفعلانه مادر مهربان و دلواپسش همانندسازی کرده باشددر خانوادههای اهل جنگ و جدل که کودکانی همجنس دارند عموماً یک کودک با یکی از والدین همانندسازی کرده و نقش والد دیگر را به خواهران یا برادرانش میدهد. یکی از آنها پرخاشگرتر شده و بقیه یا منفعل یا احتمالاً بیشتر پرخاشگر و منفعل میشوند.
نکته برای والدین
وقتی مردان یا زنان جامعه ما بیاموزند برای تفاوتهای یکدیگر ارزش قائل شوند و بر شکافهای شخصیتی خود پل بزنند، و آن را پر کنند، و زمانی که جنسهای مختلف (زن و مرد) با یکدیگر در جنگ نباشند، کودکانی به مراتب موفقتر، مثبتتر و از نظر ذهنی و عقلی، سالمتر خواهند داشت.