پدران و مادران پرکاری که خسته به خانه برمیگردند و از فشارهای کاری، نامناسب بودن حقوق و یا بیانصافی مدیران خود شکایت میکنند، در واقع در حال ایجاد گرایشهای منفی در کودکان خود نسبت به دنیای آینده کاری آنها هستند. علاوه بر این، اگر یکی از آنها شکایت کند که دیگری زیاد از حد کار میکند و یا اگر هر یک از آنها هیچ وقتی برای لذت بردن از زندگی نداشته باشند، برای بچهها تصویری از کار میسازند که فقط باید از آن دوری کرد. در دبستان، این بچهها از کار زیادی که مدیرانشان - معلمان کلاس - به آنان میدهند شکایت میکنند. در بزرگسالی، آنها دائماً به والدینشان به عنوان افرادی که جز کار چیزی دیگر را نمیشناسند، انتقاد کرده و اصرار میورزند که این روش زندگی الزاما همان روشی نیست که آنها دوست دارند در آینده برای زندگی خود برگزینند.
مطمئناً چیزی که باعث میشود پسری از احترام گذاشتن به پدرش خودداری کند، شکایت مادر در طول زندگی مشترک و در برابر چشمان کودکش از این مسئله است که چقدر از شغل همسرش متنفر بوده و این که این شغل چقدر او را از کانون خانواده دور نگه داشته است. اگر هر یک از والدین در جایگاهی که دارند به مدرسه مراجعه کنند و مدام از زیاد بودن درسها شکایت داشته باشند و یا اگر یکی از آنها مدرسه را به عنوان جایی برای اتلاف وقت کودک بداند، احتمال زیادی دارد که کودک یاد بگیرد مدرسه را تحمل نکرده و با آن برخوردی منفی داشته باشد. والدین پر کار چگونه میتوانند این الگو را تغییر دهند، آن هم در زمانی که نیازهای شغلیشان بیشترین بخش وقت آنها را گرفته است؟
اجازه بدهید مثالی از زندگی پر مشغله (یک خانم روانشناس) برایتان نقل کنیم:
وقتی پس از 10 ساعت کار به طرف خانهای میروم که فرزند نوجوانم با بیصبری منتظر من یا من و پدرش است، معمولاً تمام انرژی و خاطرات مثبتی را که طی روز داشتهام، متمرکز کرده و با دخترم سارا این گونه سلام و احوالپرسی میکنم:
«سارا! باورت نمیشود که امروز چه روز جالبی بود.» بعد، حرفم را با توضیح درباره آخرین کودکی که ویزیت کردم (البته بدون اسم) ادامه میهم. او نیز از روز خود برای من تعریف میکند و به این ترتیب، شریک افکار هم میشویم. من میگویم «مسائل ما» زیرا سارا یاد گرفته است که درباره دوستان یا کودکانی که مسئولیت مراقبت از آنها را بر عهده گرفته یا به آنان درس خصوصی میدهد و حتی در مورد دیدگاههای شخصی روانشناسانهاش با من تبادل نظر کند. ما در واقع با هم در این زمینهها گفتوگو میکنیم. من گاهی اوقات از دیدگاههای سارا درباره دوستان نوجوانش، تعجب میکنم. او در مورد روانشناسی میگوید که با آن به دنیا آمده است. اگر سارا تصمیم بگیرد که در آینده یک روانشناس شود، هرگز از نظر من عیبی ندارد. ولی من میخواهم او دقیقاً بداند و بفهمد که چقدر از کار خودم راضیام. اثر جانبی و جالب توجه و غیرقابل انتظار این تبادل نظر این بود که من نیز بسیار کمتر احساس خستگی میکردم و در پایان روز، احساس رضایت بیشتری داشتم. اتفاقاً این ارتباط ما به عادتی خوب تبدیل شده بود. اگر داستان مادر و دختری شبیه به هم باشد، ممکن است تنها یادآور دکتر قدیمی شهر باشد که پسرش همراه او به تمام مریضها سرکشی میکرد. هیچ چیز غیر عادی نیست که وی شغل پدرش را انتخاب کرده و به پزشکی علاقهمند شود. در واقع همان طور که سارا میگفت، آن پسر نیز با پزشکی متولد شده است.